نگاهم از او چرخید به قباد به سمت مخالف کوچه و بعد برگشت به علایی که با چشم های سبز زمردی نگاهم میکرد… در ماشین باز بود. قباد اولین قدم را سمتم دوید. یک قدم سمت ماشین رفتم. علا دسته ساک را گرفت نکشید منتظر تصمیمم ماند… دستم را که پایین آوردم میدانست چاره ای به جز رفتن با او ندارم. ساک را گرفت و به صندلی عقب پرت کرد. -آفرین دخترا بپر بالا. به محض سوار شدن ماشین از زمین کنده شد و قباد و نامردیهایش را شلخته و دست خالی وسط کوچه باریک جا گذاشتم. به خیابان اصلی که رسیدیم…